مقام معظم رهبری: روشنفکری و روشنفکران در کشور ما - ارتجاع روشنفکران، یا ارتجاع روشنفکری
بیانات در جمع دانشجویان دانشگاه تهران (22/2/1377)
بسماللَّهالرّحمنالرّحیم
در انتخاب بحثی که امروز برای شما دانشجویان عزیز مطرح میکنم، خیلی دچار تردید نشدم. البته سخنان زیادی هست که ذکر میشود و خیلی مناسب است که با شما جوانان عزیز، به خصوص دانشجویان در میان گذاشته شود. قول معروف : «یک سینه حرف موج زند در دهان ما». لیکن بحثی که به نظرم رسید امروز مطرح کنم، موضوعی است که بارها در ذهن من گذشته و روی آن فکر و مطالعه کردهام و به آن اهمیت میدهم. البته این بحث، احتمالاً بحث قابل گسترشی است. امروز برای اوّل بار من این مسأله را طرح میکنم و اگر خود من در جلسات یا نوبتهای دیگری که به این دانشگاه یا دانشگاههای دیگر میروم، مجال و فرصت شود، آن را ادامه خواهم داد. دانشجویان، به خصوص دانشجویان رشته تاریخ و رشتههای علوم اجتماعی، میتوانند روی این قضیهای که من مطرح میکنم، فکر و مطالعه کنند.
این بحث، بحثی درباره مقوله «روشنفکری و روشنفکران در کشور ماست» که به نظر من مقوله مهمّی است .
قبلاً من نکته کوتاهی را درباره امروز که به اینجا آمدم، بگویم. من تقریباً از یک هفته پیش تصمیم گرفتم که به اینجا بیایم؛ اما آن را به کسی نگفتم. حتّی در دفترم هم فقط یکی، دو نفر میدانستند و هیچ کس نمیدانست. دیشب من اطّلاع پیدا کردم که امروز چند گروهِ دانشجویی بنا دارند اجتماعات تشکیل دهند و سخنرانی کنند. گفتم، از آنها خواهش شد که امروز تأخیر بیندازند و اجتماع نداشته باشند، تا ما بتوانیم این برنامه را انجام دهیم. پیغام دادند، آنها هم برنامههایشان را تعطیل کردند.
ارتجاع روشنفکران، یا ارتجاع روشنفکری:
... و اما مسأله مورد نظر من در مقوله روشنفکری. این مسأله، مسألهای است که اگر من بخواهم روی آن اسم بگذارم، مثلاً خواهم گفت: ارتجاع روشنفکران، یا ارتجاع روشنفکری.
میدانید که مقوله روشنفکری، اساساً ضدّ ارتجاع است. روشنفکری مقولهای است که رو به جلو دارد و به آینده نگاه میکند؛ یعنی همان مفهومی که در فارسی آن را از «انتلکتوئل» فرانسوی ترجمه کردهاند. البته کسانی که اهل فنّ این کار و اهل زبانند، میگویند این ترجمه، ترجمه درست و دقیقی نیست. حالا هرچه هست، معلوم است که مقصود چیست. من بعداً مقداری هم در این خصوص توضیح میدهم.
این هویّت پیشرو و آیندهنگر، رو به مستقبل دارد و نمیتواند با رجعت و عقبگرد خو کند؛ اما من پدیدهای را مشاهده کردم و مشاهده میکنم که جز اسم گفته شده برای آن، عنوانی پیدا نمیکنم: ارتجاع روشنفکری، رجعت روشنفکری.
روشنفکری در ایران، بیمار متولّد شد:
من بارها گفتهام که روشنفکری در ایران، بیمار متولّد شد. مقوله روشنفکری، با خصوصیّاتی که در عالمِ تحقّق و واقعیّت دارد - که در آن، فکر علمی، نگاه به آینده، فرزانگی، هوشمندی، احساس درد در مسائل اجتماعی و به خصوص آنچه که مربوط به فرهنگ است، مستتر است - در کشور ما بیمار و ناسالم و معیوب متولّد شد. چرا؟ چون کسانی که روشنفکران اوّلِ تاریخ ما هستند، آدمهایی ناسالمند.
اکنون من سه نفر از این شخصیتها و پیشروان روشنفکری در ایران را اسم میآورم: میرزا ملکم خان ارمنی، میرزا فتحعلی آخوندزاده، حاج سیّاح محلّاتی. این کسانی که اوّلین نشانهها و پیامهای روشنفکرىِ قرن نوزدهمی اروپا را وارد ایران کردند، بهشدّت نامطمئن بودند. مثلاً میرزا ملکم خان که داعیه روشنفکری داشت و میخواست علیه دستگاه استبداد ناصرالدّینشاهی روشنگری کند، خود دلّال معامله بسیار استعماری و زیانبار «رویتر» بود!
میدانید که در بیست سال آخرِ زندگی ناصرالدّین شاه، انحصارات خارجی پدر این مملکت را درآورد. انگلیسیها میآمدند، انحصاری میگرفتند - انحصار گمرکات، انحصار دخانیات، انحصار راهآهن و ... - باز روسها از آن طرف میآمدند و میگفتند: شما به رقیب ما امتیاز این معامله انحصاری و این به اصطلاح تجارت را دادید، باید به ما هم بدهید؛ به آنها هم چیزی میدادند! بعدها اسم این را «موازنه مثبت» گذاشتند؛ موازنه بین روس و انگلیس در سیاست خارجی و ارتباطات اقتصادی؛ منتها بر مبنای مسابقه! یک چیزی به این قدرت بدهند، دیگری فردا بگوید چرا به من ندادید؛ اینها هم بگویند بگیر این هم مال تو! باز او بگوید مال من کم شد، بگویند این هم مال تو! ایران را به نفع خاندان سلطنت - یعنی همان ناصرالدین شاه و درباریها و هر کسی که بتواند از این سفره یغما لقمهای ببرد - غارت میکردند.
این آقای روشنفکری که به عنوان معروفترین پیامآور روشنفکری و روشنگری در ایران مطرح بود - یعنی همین میرزا ملکم خان - خودش دلّال قضیه «رویتر» بود! در همین انحصار معروف تنباکو - که میرزای شیرازی، مرجع تقلید وقت، آن را تحریم کرد و جلوِ این معامله زیانبار را گرفت - میرزا ملکم خان خودش دلّال آن بود! واقعاً یکی از دلّالیهای عمده میرزا ملکم ارمنی، همین قضیه «رژی» بود که دربار هم آن را قبول کرد. این آدم میخواهد در ایران پیامآور روشنفکری باشد؛ یعنی مردم را به آینده، به تجدّد و نوگرایی دعوت کند؛ ببینید مردم چه از آب درمیآیند!
من نمیدانم شما چقدر از تاریخ معاصر اطّلاع دارید و چقدر آن را خواندهاید. چقدر خوب است که شما در تابستان که قدری فراغت پیدا میکنید، واقعاً برنامهریزی کنید و قدری از تاریخ معاصر، از جمله همین قضیه تنباکو را مطالعه کنید. کتابهایی هم درباره این موضوع نوشته شده که مناسبت است آنها را بخوانید. البته مطالعه کتابهای امین را میگویم. بعضیها هستند که چون پای روحانیت و دین در میان است، از عنادی که با دین دارند، حاضر نیستند به افتخار به این بزرگی اعتراف کنند و آن را مطرح نمایند.
از یک بُعد دیگر، میرزا فتحعلی آخوندزاده شبیه میرزا ملکمخان است. این آخوندزاده، از خامنه است. من از خامنهایهای قدیمی و بعضی از خویشاوندان خودمان چیزهای زیادی نسبت به او شنیدهام و میدانم.
ایشان قبل از انقلاب اکتبر به قفقاز رفت و در روسیه سر سفره تزارها نشست و با کمک تزارها و زیر سایه آنها، به خیال خودش بنا کرد علیه دستگاه استبداد ایران مبارزه کردن! این مبارزه، مبارزه نامطمئنی بود؛ این قابل قبول نبود. اولین چیزی را هم که اینها هدف قرار میدادند، به جای این که بیشتر به استبداد و جهات سیاسی بپردازند، به دین و اعتقادات مردم و سنّتهای اصیل بومی میپرداختند که آن را بعداً خواهم گفت.
حاج سیّاح هم نمونه سوم است. او شرح حال و زندگی خودش را در سفر اروپایی نوشته است. کسی که این کتاب را بخواند، شک نمیکند که در این کتاب، به صورت سفارش شدهای سعی شده، با هرجایی که پای یک روحانىِ آزاده بزرگ در میان است، برخورد شود؛ عملاً نام او کتمان شود و ماجرای او مطرح نگردد. روشنفکری در ایران، اینگونه متولّد شد.
طبقات بعدی روشنفکری هم در ایران، طبقات مطمئنی نبودند؛ بیشتر شاهزادهها و اشراف و اعیانزادهها بودند. شما شرح حال سه جلدی عبداللَّه مستوفی را نگاه کنید که خودش آن را نوشته است. خود او هم از همان روشنفکران است؛ ضمناً از اعیان زادهها و خانزادههای دستگاه قاجار است. البته او شخصیت متعادلی است؛ شخصیت منفی به نظر نمیرسد. اگر شما به آن کتاب نگاه کنید، خواهید دید که آن افرادی که اوّلین پرچمها و پیامهای روشنفکری، با آنها دیده و شنیده و شناخته میشد، چه کسانی بودند. دوره قاجار به این ترتیب گذشت؛ یعنی یک روشنفکر وطنىِ میهنىِ بیغرضِ دلسوزِ علاقهمند، در بین مجموعه روشنفکران ایران کمتر دیده شد.
دوره رضاخان:
بعد، دوره رضاخان آمد. در این دوره، روشنفکران درجه یکِ کشور، از اساتید، از نویسندگان و از متفکّرانی که جزو زبدگان روشنفکری بودند، در خدمت رضاخان قرار گرفتند؛ رضاخانی که از فرهنگ و معرفت بویی نبرده بود. دفاع اینها از رضاخان، هیچ وجهی نداشت؛ نه باسواد بود، نه فرهنگی بود، نه ملی بود؛ همه میدانستند که سیاستهای انگلیسیهاست که اجرا میشود.
خودِ روشنفکران میدیدند که انگلیسیها رضاخان را آوردند، برکشیدند، به قدرت رساندند، سلطنت او را تقویت کردند، مقدّماتش را فراهم کردند، موانعش را نابود کردند و جاده را برای او صاف نمودند. در آن موقع، روشنفکران، ایدئولوگهای حکومت کودتایی رضاخانی شدند! هرکاری که او خواست بکند، اینها ایدئولوژی و زیربنای فکریش را فراهم مینمودند و برایش مجوّز درست میکردند!
من دوست دارم این بحث را نه به عنوان یک مسؤول، بلکه به عنوان یک روحانی و یک طلبه و به عنوان کسی که تقریباً همه جوانیم را در فضای روشنفکرىِ زمان خودم گذراندهام و با خیلی از این چهرههای معروف روشنفکری ایران، یا از نزدیک آشنا بودهام، یا با آثارشان آشنا بودهام و درست آنها را میشناسم - از شاعرشان، نویسندهشان، هنرمندشان - مطرح کنم و با شما حرف بزنم. دلم میخواهد شما جوانان این دوره، قدری فضای فرهنگ کشورتان را بشناسید؛ چون شما جزو قشرهای روشنفکر هستید. ببینید کجا قرار دارید، چه بوده و چه شده و میخواهند چه بشود؟ مایلم شما این نکته را توجّه کنید.
دوران پس از شهریور بیست:
در دوره بعد از رفتن رضاخان و بعد از شهریور بیست - که حکومت عجیب و غریبی در آن زمان تشکیل شده بود - بخشی از روشنفکران به حزب توده پیوستند که اتّفاقاً بعضی از صادقترین روشنفکران از اینها بودند که به حزب توده پیوستند؛ اگرچه به شوروی وابسته بودند. آن وقت، خودشان هم اعتراف داشتند؛ همهشان هم قبول داشتند که به شوروی وابسته بودند. شورویها در ایجاد و پشتیبانی اینها نقش داشتند و اینها مثل ستون پنجم شورویها در ایران عمل میکردند.
شما به خاطرات «کیانوری» و دیگر رؤسای تودهایها که در جمهوری اسلامی گیر افتادند، نگاه کنید! خاطرات اینها چاپ شده است؛ از پنجاه سال قبل، شصت سال قبل صحبت میکنند. با آنکه اینها شاید همه حقایق را هم نمیخواستند بگویند، اما کاملاً از گوشه و کنار حرفهایشان مشخّص میشود که آن روز حقیقت حزب توده چه بود. درعینحال، باز صادقترین و مخلصترین روشنفکران در همین مجموعه جمع شده بودند. یکی از آنها «جلال آل احمد» بود که من در این بحث، از حرفهای او برای شما نقل خواهم کرد. مرحوم جلال آل احمد، جزو حزب توده بود. «خلیل ملکی» و دیگران، اوّل در حزب توده بودند.
من یادم نیست که این حرف را از خودش شنیدم، یا دوستی برای من نقل میکرد. سال چهل و هفت ایشان به مشهد آمده بود. در جلسهای که با آن مرحوم بودیم، از این حرفها خیلی گذشت. احتمال میدهم خودم شنیده باشم، احتمال هم میدهم کسی از او شنیده بود و برای من نقل میکرد. میگفت: ما در اتاقهای حزب توده، مرتّب از این اتاق به آن اتاق جلو رفتیم - منظورش این بود که مراحل حزبی را طی کردیم و به جایی رسیدیم که دیدیم از پشت دیوار صدا میآید! گفتیم آنجا کجاست؟ گفتند: اینجا مسکو است! گفتیم ما نیستیم؛ برگشتیم. یعنی به مجرّد اینکه در سلسله مراتب حزبی احساس کردند که این وابسته به خارج است، گفتند ما دیگر نیستیم. بیرون آمدند و با خلیل ملکی و جماعتی دیگر، نیروی سوم را درست کردند؛ مخلصها آنجا بودند. این دوره، تا حدود دوران «دکتر مصدق» و بعد 28 مرداد 1332 ادامه یافت.
بعد از 28 مرداد، از لحاظ نشان دادن انگیزههای یک روشنفکر در مقابل یک دستگاه فاسد، سکوت عجیبی در فضای روشنفکری هست. خیلی از کسانی که در دهه بیست مورد غضب دستگاه قرار گرفته بودند، در دهه سی به همکاران مطیع دستگاه تبدیل شدند!
آل احمد در کتاب «خدمت و خیانت روشنفکران»، از همین روشنفکری دهه سی حرفمیزند. آل احمد این کتاب را در سال چهل و سه شروع کرده، که تا سال چهل و هفت ادامه داشت. سال چهل و هفت که آل احمد به مشهد آمد، ما ایشان را دیدیم. به مناسبتی صحبت از این کتاب شد، گفت مدّتی است به کاری مشغولم؛ بعد فهمیدیم که از سال چهل و سه مشغول این کتاب بوده است. او از ما در زمینههای خاصی مطالبی میخواست، که فکر میکرد ما از آنها اطّلاع داریم. آنجا بود که ما فهمیدیم او این کتاب را مینویسد. این کتاب بعد از فوتش منتشر شد. یعنی کتابی نبود که در رژیم گذشته اجازهی پخش داشته باشد؛ کتابِ صددرصد ممنوعی محسوب میشد و امکان نداشت پخش شود.
البته در اینجا آل احمد مواضع خیلی خوبی را اتّخاذ میکند؛ اما درعینحال شما میبینید که همین آل احمدِ معتقد به مذهب و معتقد به سنّتهای ایرانی و بومی و شدیداً پایبند به این سنّتها و معتقد به زبان و ادب فارسی و بیگانه از غرب و دشمن غربزدگی، باز درباره مسائل روشنفکری، در همان فضای روشنفکری غربی فکر کرده، تأمّل کرده، حرف زده و قضاوت نموده است! این که میگویم روشنفکری در ایران بیمار متولّد شد، معنایش همین است. تا هرجا هم ادامه پیدا کرده، بیماری ادامه پیدا کرده است.
این بیماری چه بود؟
و اما این بیماری چه بود؛ یعنی کجا بروز میکرد؟ این را از زبان آل احمد برای شما ذکر میکنم. آل احمد در مشخصات روشنفکر میگوید: یک مشخصات، مشخصات عوامانه روشنفکر است. او میگوید معنای «عوامانه» این نیست که عوام، روشنفکر را اینگونه تصوّر میکنند؛ بلکه خود روشنفکر هم گاهی همینطور فکر میکند. این خصوصیات سه تاست: اوّل، مخالفت با مذهب و دین - یعنی روشنفکر لزوماً بایستی با دین مخالف باشد! - دوم، علاقهمندی به سنن غربی و اروپا رفتگی و اینطور چیزها؛ سوم هم درسخواندگی. این دیگر برداشتهای عامیانه از روشنفکری است؛ ممیّزات روشنفکر این است. یعنی اگر کسی متدیّن شد، چنانچه علّامه دهر باشد، اوّلْ هنرمند باشد، بزرگترین فیلسوف باشد؛ روشنفکر نیست!
بعد میگوید: این سه خصوصیتی که برداشت عامیانه و خصوصیات عامیانه روشنفکری است، در حقیقت سادهشده دو خصوصیت دیگری است که با زبان عالمانه یا زبان روشنفکری میشود آنها را بیان کرد. یکی از آن دو خصوصیت، عبارت است از بی اعتنایی به سنّتهای بومی و فرهنگ خودی - که این دیگر بحث عوامانه نیست؛ این حتمی است - دیگری، اعتقاد به جهانبینی علمی، رابطه علمی، دانش و قضا و قدری نبودن اینها؛ مثالهایی هم میزند.
روشنفکری:
این در حالی است که در معنای روشنفکرىِ ساخته و پرداخته فرنگ - که اینها آن را از فرنگ گرفتند و آوردند - بههیچوجه این مفهوم و این خط و جهت و این معنا نیست! یعنی چرا باید یک روشنفکر حتماً به سنّتهای بومیش بیاعتنا باشد؛ علت چیست؟
روشنفکری، عبارت است از آن حرکتی، شغلی، کار و وضعی که با فعّالیت فکر سر و کار دارد. روشنفکر، کسی است که بیشتر با مغز خودش کار میکند، تا با بازویش؛ با اعصاب خودش کار میکند، تا با عضلاتش؛ این روشنفکر است. لذا در طبقات روشنفکری که سپس در فصلهای بعدی کتابش ذکر میکند، از شاعر و نویسنده و متفکّر و امثال اینها شروع میکند، تا به استاد دانشگاه و دانشجو و دبیر و معلم و روزنامهنگار - که آخرین آنها روزنامهنگار و خبرنگار است – میرسد.
چرا باید کسی که با تفکر خودش کار میکند، لزوماً به سنّتهای زادگاه و کشور و میهن و تاریخ خودش بیگانه باشد، حتّی با آنها دشمن باشد، یا بایستی با مذهب مخالف باشد؟ پاسخ این سؤال در خلال حرفهای خود این مرحوم، یا بعضی حرفهای دیگری که در این زمینهها زده شده، به دست میآید: علّت این است که آن روزی که مقوله روشنفکری - مقوله «انتلکتوئل» - اوّل بار در فرانسه به وجود آمد، اوقاتی بود که ملت فرانسه و اروپا از قرون وسطی خارج شده بودند؛ مذهب کلیسایىِ سیاهِ خشنِ خرافىِ مسیحیّت را پشت سر انداخته و طرد کرده بودند. دانشمند را میکُشد، مکتشف و مخترع را محاکمه میکند، تبعید میکند، نابود میکند، کتاب علمی را از بین میبرد. این بدیهی است که یک عدّه انسانهای فرزانه پیدا شوند و آن مذهبی که این خصوصیت را داشت و از خرافات و حرفهایی که هیچ انسان خردپسندی آن را قبول نمیکند، پُر بود، به کناری بیندازند و به کارهای جدید رو بیاورند و دائرةالمعارفِ جدیدِ فرانسه را بنویسند و کارهای بزرگ علمی را شروع کنند.
بدیهی است که اینها طبیعت کارشان پشت کردن به آن مذهب بود. آن وقت روشنفکر مقلّد ایرانی در دورهی قاجار، که اوّل بار مقوله «انتلکتوئل» را وارد کشور کرد و اسم منوّرالفکر به آن داد و بعد به «روشنفکر» - با همان خصوصیت ضدّ مذهبش - تبدیل شد، آن را در مقابل اسلام آورد؛ اسلامی که منطقیترین تفکّرات، روشنترین معارف، محکمترین استدلالها و شفّافترین اخلاقیات را داشت؛ اسلامی که همان وقت در ایران همان کاری را میکرد که روشنفکران غربی میخواستند در غرب انجام دهند! یعنی در برههای از دوران استعمار، روشنفکران غربی، با مردم مناطق استعمارزدهی غرب هم صدا شدند. مثلاً اگر کشور اسپانیا، کوبا را استعمار کرده بود و ثروت آنجا - شکر کوبا - را در اختیار گرفته بود، «ژان پلسارتر» فرانسوی از مردم کوبا و از «فیدل کاسترو» و از «چهگوارا»، علیه دولت استعماری فرانسه دفاع میکرد و کتاب مینوشت: «جنگ شکر در کوبا».
به عبارت دیگر، روشنفکر غربی در برههای از زمان، با دولت و با نظام حاکم بر خودش، به نفع ملتهای ضعیف مبارزه میکرد. این کار در ایران به وسیله چه کسی انجام میگرفت؟ به وسیله میرزای شیرازی؛ به وسیله میرزای آشتیانی در تهران؛ به وسیله سیدعبدالحسین لاری در فارس. اینها با نفوذ استعمار مبارزه میکردند؛ اما چه کسی به انعقاد قراردادهای استعماری و دخالت استعمار کمک میکرد؟ میرزا ملکمخان و امثال او و بسیاری از رجال قاجار که جزو روشنفکران بودند. یعنی درست مواضع جابهجا شده بود؛ اما در عینحال مبارزه با دین خرافی مسیحیّت در روشنفکری ایران، جای خودش را به مبارزه با اسلام داد! بنابراین، یکی از خصوصیات روشنفکر این شد که با اسلام، دشمن و مخالف باشد.
البته هنوز هم که هنوز است، دنبالههای همان خیل روشنفکران دوره پهلوی، از کتاب نویسشان گرفته، تا شاعرشان، تا محقّقشان، تا مصحّحشان، تا بیوگرافی نویسشان، گاهی با صراحت همان خط را دنبال میکنند و از مثل «میرزا فتحعلی آخوندزاده»ای، آنچنان تجلیل میکنند، که گویی از پیامبری تجلیل میکنند! برای این که میرزا فتحعلی به برکت ضدّیتش با دین و مبارزهاش با اسلام، هم رفت سر سفره تزارها نشست و نان آنها را خورد و کمک آنها را قبول کرد و هم بعداً وقتی که بلشویکها و کمونیستها به خامنهی ما آمدند، به نام میرزا فتحعلی آخوندزاده کنسرت راه انداختند!
من خودم چون در آن دوران، کودکی را نگذراندم، آنهایی که کودکیشان را در آنجا گذرانده بودند و یادشان بود، سالها پیش این ماجرا را برای من نقل میکردند. میگفتند: وقتی در زمان «پیشهوری» - سالهای 1324 و 1325 - تبریز و بخشی از آذربایجان در اختیار نیروهای پیشکرده شوروی قرار گرفت و اشغال شد و حکومت به اصطلاح محلی تشکیل گردید و بعد هم تار و مار شدند، در آن وقت بلشویکها به تبریز آمدند و به خامنه رفتند و کنسرتی به نام میرزا فتحعلی آخوند زاده راه انداختند! یعنی یک نفر، هم در حکومت تزاری طرفدار دارد، هم در حکومت بلشویکها که حکومت تزاری را برانداخته است! شخصیت مضطرب را میبینید!؟ نقطه مشترک حکومت تزاری و حکومت کمونیستی چیست؟ ضدّیت با مذهب، ضدّیت با اسلام؛ و ایشان منادی ضدّیت با اسلام بوده است.
البته به نظر ما، در روشنفکری به معنای حقیقی کلمه، نه ضدّیت با مذهب هست و نه ضدّیت با تعبّد. یک انسان میتواند هم روشنفکر باشد؛ به همان معنایی که همه روشنفکر را تعریف کردهاند - کسی که به آینده نگاه میکند، کار فکری میکند، رو به پیشرفت دارد - و هم میتواند مذهبی باشد، میتواند متعبّد باشد، میتواند مرحوم دکتر بهشتی باشد، میتواند شهید مطهّری باشد، میتواند بسیاری از شخصیتهای روشنفکرِ مذهبىِ کاملاً مؤمن ما باشد که ما دیدهایم. هیچ لزومی ندارد که مخالف مذهب باشد.
جالب اینجاست که وقتی قید عدم تعبّد را جزو قیود حتمی و اصلی روشنفکری ذکر میکنند، نتیجه این میشود که علّامه طباطبایی، بزرگترین فیلسوف زمان ما که از فرانسه فلاسفه و شخصیتهای برجستهای مثل «هانری کربن» به اینجا میآیند و چند سال میمانند تا از او استفاده کنند، روشنفکر نیست؛ اما مثلاً فلان جوجه شاعری که به مبانی مذهب و مبانی سنّت و مبانی ایرانیگری اعتقادی ندارد و چند صباحی هم در اروپا یا امریکا گذرانده، روشنفکر است؛ و هرچه در اروپا بیشتر مانده باشد، روشنفکرتر است! ببینید چه تعریف غلط و چه جریان زشت و نامناسبی به نام روشنفکر در ایران ایجاد شده بود!
دوران پانزده ساله انقلاب:
در جریان مسائل عظیم کشور، روشنفکران با همین خصوصیات حضور داشتند؛ اما در حاشیه. در قضیه 28 مرداد، هیچ مبارزه حقیقی از جانب روشنفکران صورت نگرفت. البته 28 مرداد نسبت به زمان ما، خیلی قدیمی و دور از دسترس است؛ لیکن شدّت عمل رژیم پهلوی در قضیه 28 مرداد، با روشنفکرانی که احیاناً به دکتر مصدق یا نهضت ملی علاقهای هم داشتند، کاری کرد که به کل کنار رفتند و هیچ مبارزه حقیقی از طرف مجموعه روشنفکر صورت نگرفت؛ در حالی که وظیفه روشنفکری ایجاب میکرد که به نفع مردم و به نفع آینده آنها وارد میدان شوند، شعر بگویند، بنویسند، حرف بزنند و مردم را روشن کنند؛ اما این کارها انجام نگرفت.
بعد به قضیه پانزده خرداد میرسیم که بزرگترین حادثهای بود که در قرن حاضر در کشور ما، میان مردم و رژیم حاکم اتفاق افتاده بود. در پانزده خرداد، سخنرانی امام رضواناللَّهعلیه در قم و در روز عاشورا، آنچنان ولولهای ایجاد کرد که یک شورش عظیم مردمی، بدون هیچ گونه رهبری مشخّصی در تهران، فردا و پسفردای آن روز به راه افتاد. اسنادی هم چاپ شده که نشان دهنده مذاکرات هیأت دولت برای مقابله با این حادثه در همان روزهاست. شما ببینید، آن سخنرانی و آن حضور مردم، چه زلزلهای به وجود آورده بود. حرکت امام، با قویترین شکلی که ممکن بود انجام گیرد، انجام گرفت و مردم را به حرکت درآورد. بعد هم سربازان رژیم به خیابانها آمدند و مردم را به گلوله بستند. چند هزار نفر - که البته آمار دقیقش را هرگز ما نتوانستیم بفهمیم - در این ماجرا کشته شدند و خونها ریخته شد.
آل احمد در همین کتاب «خدمت و خیانت روشنفکران» میگوید: روشنفکران ایرانی ما - به نظرم چنین تعبیری دارد - دست خودشان را با خون پانزده خرداد شستند! یعنی لب تر نکردند! همین روشنفکران معروف؛ همینهایی که شعر میگفتند، قصّه مینوشتند، مقاله مینوشتند، تحلیل سیاسی میکردند؛ همینهایی که داعیه رهبری مردم را داشتند؛ همینهایی که عقیده داشتند در هر قضیه از قضایای اجتماعی، وقتی آنها در یک روزنامه یا یک مقاله اظهار نظری میکنند، همه باید قبول کنند، اینها سکوت کردند! این قدر اینها از متن مردم دور بودند و این دوری همچنان ادامه پیدا کرد.
گاهی نشانههای خیلی کوچکی از آنها پیدا میشد؛ اما وقتی که دستگاه یک تشر میزد، برمیگشتند میرفتند! یکی از نمونههای جالبش، آدم معروفی بود که چند سالی است فوت شده است - حالا نمیخواهم اسمش را بیاورم؛ کتابش را میگویم؛ هر کس فهمید، که فهمید - این شخص، قبل از انقلاب نمایشنامهای به نام: «آ باکلاه، آ بیکلاه» نوشته بود. آن وقتها ما این نمایشنامه را خواندیم. او نقش روشنفکر را در این نمایشنامه مشخّص کرده بود.
در آن بیان سمبلیک، منظور از «آ بیکلاه» انگلیسیها بودند و منظور از «آ با کلاه» امریکاییها! در پرده اوّل، نمایشنامه نشاندهنده دوره نفوذ انگلیسیها بود و در پرده دوم، نشاندهنده دوره نفوذ امریکاییها و در هر دو دوره، قشرهای مردم به حسب موقعیت خودشان، حرکت و تلاش دارند؛ اما روشنفکر - که در آن نمایشنامه «آقای بالای ایوان» نام دارد - بهکل برکنار میماند! میبیند، احیاناً کلمهای هم میگوید، اما مطلقاً خطر نمیکند و وارد نمیشود. این نمایشنامه را آن آقا نوشت. من همان وقت در مشهد بعد از نماز برای دانشجویان و جوانان صحبت میکردم؛ این کتاب به دست ما رسید، من گفتم که خود این آقای نویسنده کتاب هم، همان «آقای بالای ایوان» است! در حقیقت خودش را تصویر و توصیف کرده است؛ بهکلّی برکنار!
بنابراین، بدترین کاری که ممکن بود یک مجموعه روشنفکری در ایران بکند، کارهایی بود که روشنفکران ما در دوره پانزده ساله نهضت اسلامی انجام دادند؛ بهکل کنار رفتند! نتیجه هم معلوم شد: مردم مطلقاً از آنها بریدند. البته تا حدودی، تعداد خیلی معدودی وسط میدان بودند. از جمله خود مرحوم آل احمد بود. حتّی شاگردان و دوستان و علاقهمندانش وارد این میدان نشدند؛ خیلی دورادور حرکتی کردند.
زندانها از مردم، از روحانیون، از دانشجویان، از طلبهها، از آحاد مردم، از کارگر و از کاسب پُر بود. تمام طول این سالهای متمادی، بیشترین تعداد زندانیان را، زندانیان مربوط به نهضت امام تشکیل میدادند؛ چون تلاششان، تلاشی بود که دستگاه را به ستوه میآورد. این چهرههای معروفی که همه میشناسید، زندان رفتند و ساعتهای متمادی زیر شکنجه فریاد کشیدند؛ اما آن آقایان نه!
البته بعضی از اینها که به خاطر چیز مختصری به زندان میافتادند، تقریباً به فوریت به توبهنامه میرسیدند!
الان در میان همین چهرههای معروفی که میخواهند عامل ارتجاع روشنفکری در زمان ما شوند - که بعد عرض میکنم - کسانی بودند که در زندان نامه مینوشتند و التماس و گریه میکردند! ما اینها را کاملاً از نزدیک میشناسیم؛ خودشان هم میدانند که ما آنها را میشناسیمشان؛ اما جوانان اینها را نمیشناسند. آن مجموعه آن روز، تا زمان انقلاب نشان داد که یک قشر غیر قابل اعتماد برای رهبری فکری مردم است.
البته یکی، دو سال به انقلاب، حرکتی به وجود آمد. این حرکت هم به این شکل بود که موج نهضت، با بار معرفتی و اعتقادی خودش، وارد محافل گوناگون شد. خیلیها بودند که به اسلام اعتقاد نداشتند؛ اما به برکت نهضت، به اسلام اعتقاد پیدا کردند. خیلی از دختران بودند که به حجاب هیچ اعتقادی نداشتند؛ اما در دوران نهضت، بدون اینکه کسی به آنها حتّی یک کلمه بگوید، خودشان باحجاب شده بودند؛ یعنی نهضت امام، نهضت اسلامی، با گسترش خودش، با اوج خودش، با کربلایی شدن خودش، هرچه بیشتر تلفات میداد، هرچه بیشتر شهید میداد، هرچه بیشتر فدایی میداد، طرفداران بیشتر و پیام گستردهتری پیدا میکرد. هرچه پیام انقلاب پیش میرفت، پیام نهضت هم که همان پیام دین و پایبندی به اصول و معارف اسلامی بود، گسترش پیدا میکرد و البته مجموعهای را هم شامل شد. اینها - اشخاص مشخصی که البته من نمیخواهم اسم بیاورم - وارد میدان شدند، تا انقلاب شد.
روشنفکری نوین:
بعد از پیروزی انقلاب، روشنفکری در ایران برنیفتاد - روشنفکری وجود داشت - اما در واقع یک روشنفکری نوین به وجود آمد. در دوره انقلاب، شاعر، نویسنده، منتقد، محقّق، کارگردان، سینماگر، نمایشنامهنویس و نقّاش، از دو قشر پدید آمد: یکی از عناصری که انقلاب اینها را به وجود آورده بود و دوم عناصری که از دوره قبل بودند و انقلاب اینها را بهکلّی قلب ماهیّت کرده بود.
برای اوّلین بار بعد از گذشت تقریباً صد سال از آغاز تحرّک روشنفکری در ایران، روشنفکری بومی شد. آن کسانی که در مقولههای روشنفکری فعّالترند و در مرکز دایره روشنفکری قرار دارند - یعنی نویسندگان و شعرا - تا برسد به قشرهای گوناگون، مثل هنرمندان و نقّاشان و ...، اینها برای اوّلین بار در این کشور مثل یک ایرانی فکر کردند، مثل یک مسلمان ?
کلمات کلیدی: رهبری